دیشب که خونه آقاجون و مامان بزرگی بودیم و با بقیه مشغول تدارکات مراسم چهلم, دم دمایی که خواستیم برگردیم خونه یهو اومدی پیشم و آروم بهم گفتی مامان من بیشتر از همه دلم برای آقاجون تنگ شده و بغضت به خیسی چشای قشنگت انجامید. بغلت کردم و گفتم میفهمم چی میگی و دلداریت دادم که با هم میشینیم و عکس و فیلماش رو نگاه میکنیم و ... نمیدونم روزی که این رو میخونی کی هست و چقدر از خاطرات آقاجون یادته ولی یکی دو تا خاطره ای رو که ازش این روزا برامون تعریف کردی و تکرار, برا ت یادگار میکنم به بهانه ی چهلمین تکرار روز پروازش و به پاس اینهمه عشقی که بین تو و اون هست: مامان, یه روز با بابا از کارگاه با دوچرخه رفتیم خونه مامان بزرگی, آقاجون از پنجره دستشویی...